خانوم جوانی بود. کنار دخترش که مشکل جسمی داشت نشسته بود. داشت به دخترک لقمه نون و پنیر میداد. دستش رو برد سمت کیفش که احتمالا لقمهی دیگهای بیرون بیاره همون حین خوابش برد. روی شونههاش دوتا بال بزرگ سفید تصور کردم.
+به آدمها نگاه کنید. زل نزنید. فقط شاهد اون لحظه از اتفاقهاشون باشید. کلی یاد میگیرید. کلی غصه میخورید. کلی شاد میشید. کلی حرص میخورید. کلی لذت میبرید از هنر نگاه کردن
درباره این سایت