لبخند زد و مهر برداشت و ایستاد به نماز خوندن. موندم یه گوشه و از دور نگاهش کردم. نگاه که نه، داشتم تمام لحظههای عبادتش رو خون میکردم توی رگ هام و نور میکردم توی چشم هام. بیرون باران و باد بود و درونِ من خورشیدی که تند میتابید. گرم شدم.
درباره این سایت