گاهی با معشوق‌مان بازی می‌کنیم. فرو می‌رویم در نقشی که نیستیم: یک حسودِ بی‌بخشش. یک غیرتیِ بی‌تحمل. یک حسابگرِ مو از ماست بیرون کشنده. یک معشوقه‌ی هرجایی. یک بی‌عاطفه‌ی بی‌تفاوت. یک دیوانه‌ی زنجیری حتی. بازی می‌کنیم تا بازی که تمام شد، سخت‌تر و محکم‌تر در آغوش بکشیمش. که زندگی یکنواخت نشود. که لذتِ با هم بودن‌مان گونه‌گون و مستدام باشد. اما یک لحظه هست - و فقط یک لحظه طول می‌کشد - که باید بازی را تمام کنیم. باید دوباره خودمان شویم. باید او را در آغوش بکشیم و بگوییم 《چیزی نیست. تمام شد. فقط بازی بود.》 و یا هیچ نگوییم و بگذاریم گرمای آغوش، محبوب‌مان را آرام کند.

آن که بازی را شروع می‌کند، باید این لحظه را خوب بشناسد؛ خیلی هم خوب بشناسد؛ مثل تک تیراندازی که فقط یک لحظه فرصت دارد ماشه را بچکاند. مثل جراحی که فقط یک لحظه فرصت دارد رگی را قطع کند. یک لحظه هست - و فقط یک لحظه طول می‌کشد - که پیش از آن همه چیز بازی، و پس از آن همه چیز تلّی از خاکسترِ فاجعه است. 

|دال دوست داشتن_ حسین وحدانی|

+وقتی بلد نیستید بازی نکنید. چه کاریه آخه! مگه فیلمه؟ 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها